سال های بی قراری

0 ۶۶۴

جواد شقاقی – دانش آموخته علوم سیاسی

 

از یک صد سال پیش که ایده ها و آموزه های جدید غربی به اذهان ایرانیان راه یافتند، و در کنار آن، پدیده های مدرنی همچون تکنولوژی و ماشین آلات صنعتی در زندگی روزمره مردم ایران ظاهر شدند، بی قراری و شیدایی به بخشی از سرنوشت این کشور تبدیل شده است. از آن روز به بعد شاعران در حسرت آزادی سوختند و شعر سرودند؛ مردمان کوچه و بازار از برای عدالت، از مارکس و لنین گفتند و روشنفکر شدند؛ دانش آموختگان مدارس جدید و دارالفنون و دانشجویان از خارج برگشته، شب و روز کتاب خواندند و سوی چشمانشان از دست رفت؛ سویی که برای دیدن زندگی حقیقی مورد نیاز بود. در طی این بیش از یک صد سال آنچه از دست رفت جوانی های نسل ها و آنچه فراموش شد خود زندگی بود. در ازای این دارایی های به واقع حقیقی، حجم عظیمی از رویاپروری و تخیل سازی صورت گرفت که تصاویری گنگ از آینده ای موهوم و خیالی را به تصویر می کشید.
یک صد سال است که زندگی به تعلیق درآمده و رویای مبهم زندگی در آینده ای نامعلوم، جایگزین آن شده است. حقیقت، علم و دانش، نظام های معرفتی و دانایی، ایده ها و اندیشه های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی همگی برساخته هایی هستند که از دل زندگی برآمده اند؛ از زندگی هایی منحصربه فرد در فضا و زمانی مشخص؛ از این روی حقیقت و دانش زمان مند و مکان مند هستند؛ حقیقت و دانشی به کارمان می آید که از میان زندگی و اینجا و اکنون برخاسته باشد. نمی توان نظام دانشی را که مربوط به زندگی دیگران و محدود به یک دوره تاریخی مشخص است، به زندگی خود تحمیل کرد. تحمیل حقیقت به زندگی، چیزی جز ویران گری را دربرندارد.
هر جامعه ای در هر دوره ای فرم زندگی مشخص خود را دارد و نیروهای اجتماعی و سیاسی ای که در رویارویی با یکدیگر، نظام دانش خود را ایجاد می کنند. لیبرالیسمی نمی توانست وجود داشته باشد، اگر طبقه سرمایه داری در اروپا نمی بود که برای حاشیه امنیت دارایی هایش، به دنبال تفکیک حوزه سیاست از اقتصاد باشد و برای افزایش ثروتش، بر ایده های فردگرایی و رقابت فردی بدمد. مارکسیسمی نمی توانست شکل بگیرد اگر طبقه کارگر زجر کشیده ای نمی بود که مارکس صدای آن ها باشد.
آنچه که در این یک صد سال اخیر بر سر ما آمده، این بوده که ما خواسته ایم ایده ها و برساخته های غربی را تحمیل به زندگی خودمان بکنیم؛ فارغ از نوع و تفاوت های نیروهای اجتماعی و سیاسی ای که بین جوامع وجود دارد، ناهمخوانی این آموزه های غربی با واقعیات زندگی مان بوده که سبب ساز تعلیق یک صد ساله زندگی در ایران شده است. آنچه که حکومت پهلوی، یا به تعبیری دقیق تر روشنفکران و برنامه ریزان دوره شاه نفهمیدند، همین مساله بود؛ نه لیبرالیسم به درد این جامعه می‌خورد و نه سیاست های سوسیالیستی؛ جامعه ما نه سرمایه دار دارد و نه کارگر به معنایی که در مفاهیم و تئوری های غربی مد نظر است؛ این عدم توجه به نیروهای اجتماعی و سیاسی موجود در جامعه و رفع دغدغه های آن ها، سبب ساز انقلاب علیه حکومت پهلوی شد.
باید واقعیت وجودی جامعه خود را شناخت و با آن رو در رو شد؛ باید دردی را دید که مردم در واقعیت متحمل می شوند و آن را برطرف کرد؛ نه اینکه با مفاهیمی که هیچ ارجاعی به مصداق خاصی در جامعه مان ندارند، برنامه‌های توسعه پنج ساله‌ای را طراحی کرد که در نهایت نتواند دردی را از جامعه دوا کند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.